ايليا جون بزرگ مرد كوچك

عكس من وبابايي (مربوط به روز پدر)

باباي من بهترين باباي دنياست اون گل سر سبد همه باباهاست صبح تا شب ميره بيرون كار ميكنه كار تا برامون بخره هر چي كه ميخوايم بابا جونم        بابا جونم باباجون قدر تو رو خيلي ميدونم عكس بالا مربوط به 6 ماهگيمه كه مشغول كشيدن موهاي بابايي بودم   ...
9 تير 1391

قصه من وداداش وآبجي هام

امروز صبح من از ماماني يه خواهشي كردم حدس ميزنيد چي؟؟؟؟؟؟؟؟؟ از اونجايي كه من بچه ها مخصوصا ني ني ها رو خيلي دوست دارم وبا ديدن هر كوچولويي حس بزرگ بودن پيدا ميكنم وسعي ميكنم مواظبشون باشم امروز صبح از ماماني پرسيدم: ماماني شما تو شكمت ني ني داري؟؟؟؟؟؟ مامان جون گفت :نه عزيزم گفتم ميشه لطفا براي من يه آبجي ويه داداش بياريد ماماني گفت حالا داداش بيشتر دوست داري يا آبجي؟؟؟ گفتم ماماني هر دو تاشونو دوست دارم ميشه لطفا هر دوتاشونو بياري؟؟؟؟؟؟ دوباره گفتم نه مامان جون دو تا آبجي ويه داداش بيار  بيچاره ماماني نميدونست چي بگه؟؟؟؟ بعدازظهر هم كه رفته بوديم بازار گير دادم كه الا وبلا بايدشورت بچه...
9 تير 1391

تعداد انگشتان من

از اونجايي كه من زود بزرگ شدن رو دوست دارم ومامان وبابام ميگن اگر كار خوب انجام بدي زود بزرگ ميشي از صبح امروز تا شب من پسر خيلي خوبي بودم وبعد از رفتن به حمام انگشتهامو (به صورت شكل بالا) به ماماني نشون دادم وگفتم :مامان جون اگر گفتي من چند سالمه؟ ماماني گفت:خوب پنج سالته ديگه گفتم نه مامان جون من انقد سالمه(با اشاره به انگشت هام) يعني بيست سالمه ماماني هم گفت نه پسرم شما 5 سالته من هم طبق معمول زير بار نرفتم وميگفتم: چون امروز خيلي كار خوب انجام دادم پس بزرگ شدم وبيست سالمه ونتيجه ماجرا ماماني تسليم شد   ...
9 تير 1391

عكس هاي من(2خرداد91)

رفته بودم حمام آب بازي والان هم خيلي خسته ام سر وصدا نكنيد خوابيدم............ فكر كرديد خوابم نه فقط چشمامو بسته بودم اينجا هم بعد از پوشيدن لباسهام دارم با مامان جونم دالي بازي ميكنم ...
9 تير 1391

كتاب كار مهد وقصه گويي ايليا(ارديبهشت91)

اين يكي از صفحات كتاب كار مهد قرانمه كه در اين صفحه ازمون خواسته در مورد شكلهايي كه ميبينيم قصه بگيم قصه هايي كه گفتمو مينويسم تا برام يادگار بمونه قصه اول(قصه در مورد جنگل):     يكي بود يكي نبود غير از خداي مهربون هيچكي نبود يه آقا شيري بود وآقا خرگوشه آقا شيره ميگفت من سلطان جنگلم آقا خرگوشه ميگفت من سلطان جنگلم وبا هم جنگيدند وبعد آقا خرسه اومد وبا هم دوست شدند آقا خرگوشه اومد بغلشون كرد وسه تايي با همديگه دوست شدند (ماماني پرسيد خوب بعد چي شد؟)گفتم خوب ديگه بعدش هيچي نشد قصه ما به سر رسيد كلاغه به خونش نرسيد رفتيم بالا ماست بود رفتيم پايين دوغ بود تموم شد   قصه دوم(قصه در مورد دريا):&nb...
9 تير 1391

ايليا جون مرد بزرگ(ارديبهشت91)

من خيلي بزرگ شده ام ميدونيد چرا؟؟؟؟؟ براي اينكه تنها توي اتاقم ميخوابم وبراي وارد شدن به اتاق مامان وبابام در ميزنم واگر اجازه دادند وارد اتاقشون ميشم غذاهامو خودم ميخورم البته گاهي اوقات كه ميخوام پادشاهي كنم به مامان جون ميگم ماماني ميشه لطفا شما به من غذا بديد ..... تنها به توالت ميرم وبراي شستن خودم از كسي كمك نميگيرم وقبل از بيرون اومدن از دستشويي دستهامو با مايع ميشورم چون بچه هاي كوچولو رو خيلي دوست دارم مواظبشون هستم امروزبعد ازكلاس موسيقي همراه بايكي ازدوستان همكلاسي ام به پارك آزادي رفتيم وبازي كرديم   اين هم عكس دوستم سينا كه 4 ماه از من كوچيكتره     &...
9 تير 1391