ايليا جون بزرگ مرد كوچك

كتاب كار مهد وقصه گويي ايليا(ارديبهشت91)

1391/4/9 9:14
نویسنده : ايليا جون
485 بازدید
اشتراک گذاری

اين يكي از صفحات كتاب كار مهد قرانمه كه در اين صفحه ازمون خواسته در مورد شكلهايي كه ميبينيم قصه بگيم قصه هايي كه گفتمو مينويسم تا برام يادگار بمونه

قصه اول(قصه در مورد جنگل):   

يكي بود يكي نبود غير از خداي مهربون هيچكي نبود يه آقا شيري بود وآقا خرگوشه آقا شيره ميگفت من سلطان جنگلم آقا خرگوشه ميگفت من سلطان جنگلم وبا هم جنگيدند وبعد آقا خرسه اومد وبا هم دوست شدند آقا خرگوشه اومد بغلشون كرد وسه تايي با همديگه دوست شدند (ماماني پرسيد خوب بعد چي شد؟)گفتم خوب ديگه بعدش هيچي نشد قصه ما به سر رسيد كلاغه به خونش نرسيد رفتيم بالا ماست بود رفتيم پايين دوغ بود تموم شد

 

قصه دوم(قصه در مورد دريا):       

يه دريايي بود كه سه تا ماهي داشت يه ستاره دريايي اومد وماهيهامونو خورد و ديگه ماهيهامون مردند

 

 

 

قصه سوم(قصه در مورد بيابان):

يه بيابون بود كه يه موشي داشت كه يه آقا ماره بود كه موشه رو ديد يواشكي يواشكي چون آقا ماره زورش بيشتر بود اومد وموشه رو خوردوموشه مرد قصه ما به سر رسيد كلاغه به خونش نرسيد رفتيم بالا ماست بود اومديم پايين دوغ بود دوباره پايين هم ماست بود

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

نازنین جون
9 تیر 91 14:44