قصه من وداداش وآبجي هام
امروز صبح من از ماماني يه خواهشي كردم حدس ميزنيد چي؟؟؟؟؟؟؟؟؟
از اونجايي كه من بچه ها مخصوصا ني ني ها رو خيلي دوست دارم
وبا ديدن هر كوچولويي حس بزرگ بودن پيدا ميكنم وسعي ميكنم مواظبشون باشم امروز صبح از ماماني پرسيدم: ماماني شما تو شكمت ني ني داري؟؟؟؟؟؟مامان جون گفت :نه عزيزم گفتم ميشه لطفا براي من يه آبجي ويه داداش بياريد
ماماني گفت حالا داداش بيشتر دوست داري يا آبجي؟؟؟
گفتم ماماني هر دو تاشونو دوست دارم ميشه لطفا هر دوتاشونو بياري؟؟؟؟؟؟
دوباره گفتم نه مامان جون دو تا آبجي ويه داداش بيار بيچاره ماماني نميدونست چي بگه؟؟؟؟
بعدازظهر هم كه رفته بوديم بازار گير دادم كه الا وبلا بايدشورت بچه گونه براي آبجي وداداشم بخري
هر چي ماماني گفت آخه ما كه ني ني نداريم طبق معمول اصرار كردم ولي ماماني گفت اگر زياد اصرار كني از دستت ناراحت ميشم ومن هم چون دوست نداشتم ماماني ناراحت باشه (هر وقت ماماني عصباني ميشه ابروهاي ماماني رو از هم وا ميكنم وميگم:ماماني اينطوري نكن بخند وانقدر تكرار ميكنم تا ماماني ميخنده) حرفشو قبول كردم واين بود از ماجراي امروز من