ايليا جون بزرگ مرد كوچك

مروري برگذشته4(اسفند90)

چند وقتيه كه گير داده ام به مارك استاندارد وهر چيزي رو كه ميخوام بخورم ميگردم دنبال مارك استانداردش ديروز دايي جونم برام مغز تخمه خريده بود ومن هم ابتدا دنبال مارك استانداردش گشتم وچون چيزي پيدا نكردم گير دادم كه چون استاندارد نيست من نميخورم واگر بخورم مريض ميشم هر چي دايي جون ميگفت اين مارك isoمثل استاندارده وفرقي نداره ميگفتم اول آرم استاندارد رو نشون بده تا من بخورمش شب هم موقع خواب به مامان جونم ميگم برام قصه شنگول ومنگول وتبه انگور رو تعريف كنه وماماني هم ميگه پسرم اون حبه انگوره واز اونجايي كه من مطمينم ماماني اشتباه ميگه وتبه انگور اسمشه انقدر رو حرفم پافشاري ميكنم كه ماماني تسليم ميشه البته تو قصه ما مامان بزي ...
7 تير 1391

مروري بر گذشته3(اسفند 90سفر دو روزه به شمال)

پنجشنبه ساعت 11 شب بابا جون يك دفعه اي تصميم گرفت ما رو ببره شمال ما هم از خدا خواسته حاضر شديم وحركت كرديم البته سفر دو روزه اي داشتيم ولي به من خيلي خوش گذشت چون خيلي با بچه ها بازي كردم ريحانه جون مريض بو ولي از شكر خدا با ديدن من روحيه گرفت وحالش خيلي بهتر شد شنبه هم از صبح تا غروب خونه خاله جونم بودم وبا بهراد ودانيال جون كلي بازي كردم البته چون مامانم اونجا نبود بعد از كمي بازي لباسهامو ميپوشيدم وميرفتم دم درشون و ميگفتم من دارم ميرم پيش مامانم وخاله جون باكلي خواهش والتماس منو مياورد تو خونه ودوباره روز از نو... . بعد از ظهر هم با بهراد به مهد قرانشون رفتم وخاله جون پيش مربي بهراد كلي كلاس گذاشت كه ايليا جون ...
7 تير 1391