ايليا جون بزرگ مرد كوچك

كتاب كار مهد وقصه گويي ايليا(ارديبهشت91)

اين يكي از صفحات كتاب كار مهد قرانمه كه در اين صفحه ازمون خواسته در مورد شكلهايي كه ميبينيم قصه بگيم قصه هايي كه گفتمو مينويسم تا برام يادگار بمونه قصه اول(قصه در مورد جنگل):     يكي بود يكي نبود غير از خداي مهربون هيچكي نبود يه آقا شيري بود وآقا خرگوشه آقا شيره ميگفت من سلطان جنگلم آقا خرگوشه ميگفت من سلطان جنگلم وبا هم جنگيدند وبعد آقا خرسه اومد وبا هم دوست شدند آقا خرگوشه اومد بغلشون كرد وسه تايي با همديگه دوست شدند (ماماني پرسيد خوب بعد چي شد؟)گفتم خوب ديگه بعدش هيچي نشد قصه ما به سر رسيد كلاغه به خونش نرسيد رفتيم بالا ماست بود رفتيم پايين دوغ بود تموم شد   قصه دوم(قصه در مورد دريا):&nb...
9 تير 1391

ايليا جون مرد بزرگ(ارديبهشت91)

من خيلي بزرگ شده ام ميدونيد چرا؟؟؟؟؟ براي اينكه تنها توي اتاقم ميخوابم وبراي وارد شدن به اتاق مامان وبابام در ميزنم واگر اجازه دادند وارد اتاقشون ميشم غذاهامو خودم ميخورم البته گاهي اوقات كه ميخوام پادشاهي كنم به مامان جون ميگم ماماني ميشه لطفا شما به من غذا بديد ..... تنها به توالت ميرم وبراي شستن خودم از كسي كمك نميگيرم وقبل از بيرون اومدن از دستشويي دستهامو با مايع ميشورم چون بچه هاي كوچولو رو خيلي دوست دارم مواظبشون هستم امروزبعد ازكلاس موسيقي همراه بايكي ازدوستان همكلاسي ام به پارك آزادي رفتيم وبازي كرديم   اين هم عكس دوستم سينا كه 4 ماه از من كوچيكتره     &...
9 تير 1391

پسر ناقلا(23فروردين91)

من اينجا نشسته ام ولي يه فكر هايي تو سرمه ميخوام ماماني رو بپيچونم ويه جايي برم صداشو در نياريد چون اگر مامان جون بفهمه نميزاره برم اگر گفتيد كجا؟؟؟؟؟؟؟!!!!!! نه نميگم تا حدس بزنيد............ بله مقصدم پنجره آشپزخونه بود ابتدا بالاي كابينت وبعد سينك ظرفشويي ودر انتهارسيدن به پنجره از اينجا ميخوام دوستامو ببينم...... ...
7 تير 1391