مروري بر گذشته3(اسفند 90سفر دو روزه به شمال)
پنجشنبه ساعت 11 شب بابا جون يك دفعه اي تصميم گرفت ما رو ببره شمال ما هم از خدا خواسته حاضر شديم وحركت كرديم البته سفر دو روزه اي داشتيم ولي به من خيلي خوش گذشت چون خيلي با بچه ها بازي كردم
ريحانه جون مريض بو ولي از شكر خدا با ديدن من روحيه گرفت وحالش خيلي بهتر شد
شنبه هم از صبح تا غروب خونه خاله جونم بودم وبا بهراد ودانيال جون كلي بازي كردم البته چون مامانم اونجا نبود بعد از كمي بازي لباسهامو ميپوشيدم وميرفتم دم درشون و ميگفتم من دارم ميرم پيش مامانم وخاله جون باكلي خواهش والتماس منو مياورد تو خونه ودوباره روز از نو....
بعد از ظهر هم با بهراد به مهد قرانشون رفتم وخاله جون پيش مربي بهراد كلي كلاس گذاشت كه ايليا جون همه حروفها رو بلده وبعد از اينكه مربي يه حروف الفبا رو از بهراد پرسيد واون اشتباه جواب داد با تعريف خاله جون از من اون حروف رو دوباره از من سوال كرد ومن هم با اعتماد به نفس كامل همون جواب اشتباه بهراد رو تكرار كردم بيچاره خاله جونم.....
شب هم رفتم خونه عمه جون وبا اسباب بازي هاي حسين جون بازي كردم كلا خيلي خوب بود جاتون خيلي خالي بود