ماجراهاي من(11 تير91)
چند روز پيش كه با بابا جون رفته بوديم تو محوطه اسكوتر سواري كنم
يه دفعه اي زمين خوردموآرنجم زخمي شد وكلي خون اومد وچون با صورت زمين خوردم عينكم شكست ديروز رفتيم يه عينك جديد خريديم البته اين عينكم هم رنگ فرمش بنفشه چون بايد فرم عينكم به شيشه اش ميخورد مجبور شدم مثل عينك قبلي ام بگيرم اين چهارمين عينكيه كه از وقتي كه عينكي شدم خريدم
ديروز درسهاي جديد بلزم رو خيلي تمرين كردم براي اينكه ماماني گفته اگر زود درسهام تموم شه استاد بهم فلوت ميده ومن به عشق فلوت تمرينهام رو زياد كردم سر كلاس وقتي بچه ها فلوت ميزنند من هم مثل صداي فلوت صدا در ميارم وبا اونها همنوا ميشم
ديروز با ماماني رفتم خونه اميرحسام شون كه بلوك نزديك خونمونه
خونه اميرحسام طبقه دهمه ماماني مشغول صحبت با خاله كنار در ورودي شون بود من كه صداي بچه ها رو از طبقه پايين شنيده بودم گفتم ماماني ميشه من برم طبقه پايين ماماني هم گفت باشه برو ولي اگر پايين بلوك رفتي همونجا وايسا تا من بيام وجايي نرو من هم اول طبقه نهم رفتم وچون با بچه ها آشنا نبودم از پله ها شروع به پايين رفتن كردم و يه لحظه احساس كردم گم شده ام و شروع به گريه كردم ميگفتم من دلم برا مامانم تنگ شده ماماني كجايي؟؟؟؟
ماماني هم كه صدامو شنيده بود و نميدونست من كدوم طبقه هستم از پله ها اومد پايين و منو پيدا نكرد وخلاصه همه جا رو براي پيدا كردن من گشت
من هم وقتي از پله ها رفتم پايين وماماني رو نديدم رفتم خونه پيش بابايي ودر حالي كه گريه ميكردمگفتم ماماني منو گم كرده بابايي هم وقتي ديد من تنهاخونه اومدم به ماماني زنگ زد وگفت كه من پيش بابا جون هستم خلاصه اين بود ماجراي ديروز من......