مهمان خانه ما(ريحانه جون)
از چهارشنبه ما مهمانهاي عزيزي داشتيم
بله درست حدس زديد دايي جون مسعود وزن دايي جون و ريحانه جون
من كه خيلي از آمدنشون خوشحال بودمهر چند زماني كه اينجا بودند چون ميدونستم ريحانه جون از قلقلك زياد خوشش نمياد من هم مرتب قلقلكش ميدادم واون عصباني ميشد
بيچاره زن دايي جون براي اينكه بين ما صلح برپا كنه با ما خيلي بازي ميكرد
و برامون كتاب داستان ميخوند و بابا جون هم براي ايجاد صلح مرتب به من گوشزد ميكرد كه اگر با ريحانه بازي نكني از آبجي يا داداش خبري نيست ومن هم براي رسيدن به ني ني جديد تو خونمون به مدت كوتاهي پرچم سفيدم رو بالا مي آوردم وبعد از چند ساعت دوباره روز از نو ......
در مجموع خيلي بهم خوش گذشت وروز آخري كه ميخواستند بروند خيلي ناراحت بودم و دوست داشتم پيشمون ميموندند
تو اين مدت از اونجايي كه من وريحانه جون بسيار فعال وپر جنب وجوش بوديم
عكس زيادي از ما گرفته نشد ولي ماماني تلاش زيادي براي گرفتن عكس دو نفره از ما كرد
كه در زير گزيده اي از عكس ها رو ميذارم:
ايليا جون وريحانه جون